کهکشان تنهایی جای خالیت مثل کفش سیندرلااندازه هیچکدوم از مردم شهر نشد!!! |
|||
بی مقدمه شروع می کنم چرا که من بلد نیستم مثه همه عاشقای عاشق پیشه با لفظ قلم و حرف های پر احساس شما رو ببرم تو اوج احساس راستش یه کم هوس کردم باهاتون خودمونی تر صحبت کنم ، چیزی که خیلی ماها نمی تونیم درکش کنیم . می خوام درباره عشق خودم صحبت کنم ، آره منم عاشق شدم ولی به جای اینکه بخوام حرف عاشقانه بزنم اینبار داستانی رو واستون تعریف می کنم که به همه اونایی که عاشق پیشه شدن ثابت کنم که عشق واقعی اون چیزی نیست که فکر می کنید ، داستان از اون روزی شروع میشه که یه دختر پسر جوون داشتند سوار موتور می شدند و با سرعتی نزدیک به ۱۲۰ کیلومتر سوار موتور سیکلت در حال گذر بودند. دختر میگه که آروم تر برو من می ترسم ولی پسره می گه نه داره خوش می گذره ولی دختره می گه نه اصلا خوش نمیگذره تو رو خدا خواهش می کنم که آهسته تر برو خیلی وحشتناکه.. ولی پسر می گه بهم بگو دوستت دارم دختره هم می گه باشه دوستت دارم و تو رو خدا آروم تر برو پسره میگه ازت می خوام که منو محکم بغل کنی و دختره حرفشو گوش می کنه و بغلش می کنه تو همون حال می گه کلاه ایمنی منو برداری بذاری سرت؟اذیتم میکنه..و دختر انجام می ده حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر که سوار موتور سیکلت بود متوجه شد ترمز بریده اما نخواست دختر بفهمه در عوض خواست یکبار دیگه از دختر بشنوه که دوستش داره(برای آخرین بار) فقط می خوام بگن واسه عشقتون ارزش بذارید… نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]()
![]() نويسندگان
|
|||
![]() |